پـــــرواز
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پرواز و آدرس parvaz2s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضـو در کوچه‌ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فـارغ از جام الستش کـرده بود

سجده‌ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای

بر صلیب عشق دارم کرده‌ای

جام لیلا را به دستم داده‌ای

وان‌در این بازی شکستم داده‌ای

نشتر عشقش به جانم می‌زنی

دردم از لیـلاسـت آنم می‌زنی

خسته‌ام زین عشق، دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سال‌ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره‌ی صـحرا نشد

گفتم عاقل می‌شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می‌زنی

در حریم خانه‌ام در می‌زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی‌قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

 مرتضی عبدالهی

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:شعر,یک شبی مجنون نمازش را شکست, ] [ 12:14 ] [ حسام ]

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بی‌سر و سامانی من گوش کنید گفت‌وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی
سوختم؛ سوختم؛ این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
دین و دل باخته، دیوانهٔ رویی بودیم بند در سلسلهٔ سلسله‌مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه‌زنش این‌همه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این‌همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود، ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن‌کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس‌که دادم همه‌جا شرح دلارایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ منِ بی‌سر و سامان دارد
چاره این است و ندارم به از این راه دگر که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رأی من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی‌ست نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبُوَد
زاغ را مرتبهٔ مرغ خوش‌الحان نبُوَد
چون چنین است پی کار دگر باشم بِه چند روزی پی دلدار دگر باشم بِه
عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش‌نغمهٔ گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان‌سازش
سازم از تازه‌جوانان چمن ممتازش
آن‌که بر جانم از او دم‌به‌دم آزاری هست می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد، که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس است راه صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم، بس است اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این ما و سر کوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزل‌خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است، این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر، چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایهٔ عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفهٔ خانه‌برانداز مباش از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباش غافل از لعب حریفان دغل‌باز مباش
به که مشغولی به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست، مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب‌شماران هستند سینه پردرد ز تو، کینه‌گزاران هستند
داغ بر سینه ز تو، سینه‌فگاران هستند غرض این‌ست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفت با دل پرگله از ناخوشی روی تو رفت
حاش الله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

    "وحشی بافقی"


برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:شرح پریشانی,وحشی بافقی,شعر, ] [ 12:10 ] [ حسام ]

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز 
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق


 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد

 

او به تو خندید و تو نمی دانستی 
این که او می داند 
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
از پی ات تند دویدم 
سیب را دست دخترکم من دیدم 
غضبآلود نگاهت کردم 
بر دلت بغض دوید 
بغض ِ چشمت را دید 
دل و دستش لرزید 
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک 
و در آن دم فهمیدم 
آنچه تو دزدیدی سیب نبود 
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک 
ناگهان رفت و هنوز 
سال هاست که در چشم من آرام آرام 
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان 
می دهد آزارم 
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم  
می دهد دشنامم 
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که خدای عالم 
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

مسعود قلیمرادی

 

دخترک خندید و 
پسرک ماتش برد 
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده 
باغبان از پی او تند دوید 
به خیالش می خواست 
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم 
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم 
من که پیغمبر عشقی معصوم 
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق 
و لب و دندان ِ 
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم 
و به خاک افتادم 
چون رسولی ناکام 
هر دو را بغض ربود 
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید 
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود  
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد 
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام 
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز  
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم 
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند 
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

جواد نوروزی


برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:نظيزه نويسي, شعر, سيب, حميد مصدق, و جوابیه های آن, ] [ 12:8 ] [ حسام ]

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !

 

   " فریدون مشیری"

واما پاسخ شعر کوچه:

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده بخونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم،

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم،

تو ندیدی!

نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی .

چون در خانه ببستم ،

دگر از پای نشستم ،

گوئیا زلزله آمد ،

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من ؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ،

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدائی ؟

نتوانم ، نتوانم

بی تو من زنده نمانم .....

 

  "هما میر افشار"

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:شعر کوچه,فریدون مشیری,پاسخ شعر کوچه, ] [ 12:5 ] [ حسام ]

درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 12891
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ